مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

...

درست موقعی که سر یک دوراهی گیر کردی و نمی دونی که کدوم راهه که نهایتش به تو آرامش میده و
دائم در تلاشی که خیرو شر دو راهُ به تصویر بکشی
و بعد از بالا پائین کردنها بتونی قدم به یکی از راهها بزاری
و تو که به نشانه ها اعتقاد داری، منتظری که شاید یه نشونه ای بهت مددی برسونه
درست در همین موقع یکی که یه جورایی بهش ارادت داری و حرفاش به دلت میشینه، بهت زنگ بزنه
و بگه که مرشد و استاد عرفانش که عمرشُ به خاطر دل خودش تدریس کرده و تمام شبهاشُ به مطالعه و کسب عرفان گذرونده و یه جورایی حس ششم قوی داره و با دل و چشمش با دیگران ارتباط برقرار می کنه
و مهمتر از همه به ندرت باهاش تماس می گیره، باهاش تماس گرفته
اونم از کجا از تلفن همگانی سرکوچه که تلفن خونش خرابه، انگار بهش ندا دادن که بسرعت برو بگو تا تصمیم قطعی نگرفته، نکنه اشتباه کنه...
و بهش بگه خانمی که داری بهش فکر میکنی و مثل خواهرته سر یک دوراهی قرار گرفته، بهش از قول من سلام برسون و بگو " امشب فکر و دلشُ از همه چی خالی کنه، فردا صبح که چشماش باز بشه جوابشو می گیره و خودش میدونه کدوم راهُ انتخاب کنه"
اونموقع است که تمام افکار منفی و پرسُ و جو ها استاپ می کنه و احساس میکنی یه آرامش خاص تو دلت نشسته انگار یه غباری از افکار منفی و نگران کننده از ذهنت پاک شده و یه نفس راحت و عمیق تکمیلش میکنه.

مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

نفرین بر نفرین

یکی از چیزهایی که باعث می شه پشتم بصورت محسوسی بلرزه، شنیدنِ نفرین کردنِ.
نمی دونم این چه خط قرمزی است که تو ذهن و روانِ من مونده و باعث میشه یه گردباد یا سونامی یه همچین چیزی درونم رخ بده و بهم می ریزم. حتی تو بدترین شرایط که کسی بهم ضربه ای بزنه، مانعی وجود داره که حتی برای تخلیه احساسات منفی نتونم بزبون بیارم که " ایشالا سرش بیاد"، کاری که خیلی ها واسه خنک شدن دلشون می کنن، حتی ...حتی اگه دل خیلی رئوفی داشته باشن و اصلا اعتقادی به حرفی که می زنن نداشته باشن، ولی بازهم از این ابزار به راحتی استفاده می کنن.
پریروز رفته بودم بیمارستان دیدن یکی از بستگان که توی آی سی یو بستری بود، البته دیدن از نوع خاص خودش، پشت شیشه ای.
بین بازدیدکنندگان سه خانم چادری بودند که برای دیدن مریضشون اومده بودند و از پشت شیشه متوجه شده بودند که مریضشون یکی از پرستارهارو صدا می زنه، حالا پرستار که به ظاهر شلوغ بود، به کارش می رسید و توجه جدی به خواسته مریض نداشت، تو همین گیرو دارِ دیدارها بودیم که یکی از سه زن، بنا به نفرین کردن پرستار کرد که " ایشالا تو هم مرض بگیری مثل مریض ما و رو تخت عاجز بمونی، ناگهان متوجه انقلاب درونیم شدم و تند تند داشتم مثل پیرزنهای غرغرو غر می زدم که خجالت نمی کشین نفرین می کنین، به اسم مسلمونی چادر سرتون می کنین و بس، فکر می کنین، ظاهرُ نگه دارین دیگه بهشتی هستین، یکی از خانمها خدا خیرش بدهد که باعث شد خاموش شم و گفت درست می گین، خواهرم خیلی ناراحته مریضمونِ، دست خودش نیست... من از اونجا دور شدم اما ذهنم هنوز درگیر بود.
می دونم که اصلا به من ربطی نداره که آدمها با چه الگوهایی زندگی می کنند اما این یک مورد رو نمی تونم تحمل کنم، شاید تاثیرات تزریقات فکری مامانِ که معتقده نفرین هاش می گرفته و از دست دادن های ما حاصل همین اعتقادِ.
باید تلاش کنم راجع به این مسئله نگاهی دیگه داشته باشم و از این انقلابهای درونیِ گاه و بیگاه بکاهم.
آمین.

مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

ای داد

نمی خوام، اصلا نمی خوام زندگی حرفه ای داشته باشم، اصلا نمیخوام حرفه ای رفتار کنم، نمی خوام شغل حرفه ای داشته باشم. ای بابا دست از سرم بردارین دیگه.
فکر کردین من کی هستم که اینهمه توقع دارین تو هر زمینه ای موفق باشم. اصلا می خوام مثل آماتورها زندگی کنم، اصلا دلم نمی خواد کار حرفه ای کنم؟ به تو چه که اینهمه پیشنهادهای مختلف بهم میدی ... بابا دوست دارم، دوست دارم اونجوری که می پسندم رفتار کنم..... کار کنم.... زندگی کنم اصلا گور بابای کسی که اولین بار به حرفه ای بودن فکر کرده. هر چی می خوام تو یه محیط آروم و دور از استرس کار کنم، انگار تو گوشش نمی ره، حال هی پیشنهاد میده که قسمت فلان یا بهمان به نیرو نیاز داره و شما مناسبی، بابا دست بردار، درسته که از وضعیتم راضی نیستم اما خواستار کار بهتر و آروم تری هستم نه کار پشت میزی توی یه محیط خشن. میدونید اصلا ته ته دلم، کارم یه جورایی مربوط به هنر و ذوق و اینحرفهاست، اصلا اشتباه کردم رشته مهندسی خوندم. حالا رضایت دادی
بابا منم آدمم دلم می خواد با الگوی های خودم زندگی کنم.
از استرس، استرس می گیرم، یک کار آروم تو یه محیط آروم با زمانبندی خودم می خوام.

مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

شادمانی بی سبب

امروز دچار یه شادمانی بی سبب شدم که حاضر نیستم هیچ بنی بشر و یا هیچ موضوعی باعث خراب شدنش بشه.
از اون روزهایی که انرژیِ زیادی کرده و به این راحتی ها کم نمی شه.
از اون روزهایی که کولهِ کولم.
حکایت مردی که هر زمان اینچنین مثل من سرخوش، می شد، اهل بیتش می تونستند غیر قابل تصور ترین مواردی که در حالت عادی ممکن نبود بشه در موردش حتی حرفی بزنند رو ازش طلب می کردند و رازی برمی گردشتند.
گفتم که بدونید!

مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

نه به اینکه زنگ صدام دیوونت می کنه، نه به اینکه بی خداحافظی سفر میری؟

مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

ناب ناب

دوسِت دارم... نه به اندازه ای که روز تولدت به یادت باشم.
دوسِت دارم... نه به اندازه ای که اگر دلت هوای بیرون رفتن و تفریح بکنه، همراهیت کنم.
دوسِت دارم... نه به اندازه ای که زمان دلنگرونیهات سنگ صبورت باشم.

دوسِت دارم... فقط به اندازه ای که شبهای تنهایی به یادت باشم.
دوسِت دارم... به اندازه تمام واژه های ترکیب شده عاشقانه
دوسِت دارم... به اندازه ای که زمان بی کسی تنها کسی که به فریادم می رسد تو هستی
دوسِت دارم نه به انداره ای که ... بلکه به اندازه آن قسمت از هستی که هیچ مالکیتی برآن نداشته باشم.

مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شوک

بعد از یکماه دوری از خونه و گلهای بامبو که خیلی دوسِشون داره،
بعد از گذشت تاره یک روز تلویزیون روشن میشه و"God of war"
با یک چشمک شروع میشه و برای اولین بار بهش خوش اومد میگه و
باهاش شرط میکنه که اگه شروع کردی باید از همه چی بزنی و بگذری،
از تفریح، از همسر و بچه و... فقط واسه پر کردن انرژی میتونه بخوابی و
غذا بخوری.
"God of war" خوشحال که بلاخره بعد از گذشت چند سالی که از ساختش
میگذره، آدمشُ پیدا کرده و در صورت شروع به مراد دلش می رسه.
کسی پیدا شد که شرطُ قبول کرد و تمام هفته ش رو به جانِ دل سپرده دست
فرمان اون و نه انگار که واسه خاطر پیگیری کار ناتمامش اومده بوده.
و این بازی طبق قرارداد ادامه پیدا کرد تا پیروزی نهایی و دوطرف قرارداد
خوشحال از رکوردی که می شکنند بودند.
بعد از یکهفته بازی به خیالش، پیروزی نزدیک بود غافل از اینکه اطرافیانشان
رنجیده خاطرند و پنداری توی بازی زندگی باختش نزدیک بود و غایت کار به
سردرد و جراحات ناشی از تشنج ختم شد.

دری دیگر: بی انصاف می ذاشتی یک هفته از Relaxation بگذره بعد ضربه
می زدی. حقا که ضربت کاری و استوار بود. چنان که از خواب ناز نیمه شبان
بیداربشی و محکوم به دیدن، دیدن دست و پازدن و خِرخِر کردن بازیکن بشی و
سکوت شبانه با سکوتِ درونت توام بشه چنان که به تیمارداری اجباری واداردت
تا نوشتن و گریستن.
چه درد آور است این درد بی درمان.

تیر ۳۱، ۱۳۸۷

سبو سبو


راست بگو

نهان مکن

پشت به عاشقان مکن

چَشمه کجاست!

تا که من

آب کِشم سبو سبو


از فرمان/ آلبوم مست و خراب/ آهنگ



بی نظم

پراکنده است ذهنم
مادر
همسر
خواهر و نیز فرزند
و همیشه دوست

در این بین خود چه شده است و این "عدم " دلیل خستگی است، نوعی خستگی که زمان لبریز، آرزوی سلبِ مسئولیت می کند.
سلب مسئولیت ازهر آنچه" باید" باشد، نه "تمام ". لا اقل حد کفایت را تجاوز نکند.

تیر ۲۶، ۱۳۸۷

جانِ دلم روزت مبارک

مرور خاطرات مبهم و تصاویر گنگ آن شب در ذهن من بر خلاف میلم تثبیت میکنه رفتن تورو، که خوابیده بودی سرد وساکت روی تخت در حیاط تابستانی خانه یمان و تنها لحظاتی مانده بود تا ندیدنت برای تمام عمرم. این تصاویر تنها سهم من بود به اضافه آلات موسیقی و تعدادی نوارهای کهنه از آهنگهایی به زبان محلی.
پنج سال زمان کمی بود، تا اومدم خودمُ پیدا کنم و از لابلای بازیهای کودکانه و خستگیهای مفرط ناشی از شیطنت ها و خوابهای طولانی به اقتضای سن اَم و دوباره بازی و بازی، خودم بکِشم بیرون و بفهمم دنیا دستِ کیه، تو نبودی و اگه میدونستم که قراره نباشی ، اگه میدونستم که حسرت لمس دستات و گرمای تنت تا پایان داستان زندگیم هم نفسم خواهد بود، بست می نشستم در آغوشت چنان که گم می شدم با آهنگها و شعرهایت تا شاید من نیز به همراه یادگارهایت تثبیت میشدم و به یادگار می ماندم..... تا که سهم من نباشد این همه دلتنگی و حسادت تنها بخاطر داشتنِ موهبتی چون تو.
هیچ کس واقعا نمی تونه جای خالی تو رو تو زندگیم حتی تو خاطراتم پر کنه
چه اشتباه محضی بود تمنایی برای پر کردن لحظه های نیازبه جای تو
این دم پر از گریه ام که نمی تونم یعنی قسمت این بود که نتونم کاری برات بکنم که شاید قدردانی زحماتت می شد یا برای سپاس از این که فقط باشی..
شاید با بودنت سرنوشتم خیلی بهتر از این بود نه اینکه تمام کاستیهای زندگم بسبب نبود تو عزیز باشه، نه ...فقط نوعی دل آرامی و دل خوشی است که اگر بودی بهتر بودم و بهتر بودم. وجود این روز بدون حضور تو برایم جز درد و حسرت نیست.
چه طعمی برای من بالاتر از نوازش تو و بو کردن دستهای تو
چه لذتی بیشتر از در امان بودن و قائم شدن پشت چهارشونه تو زمانهایی که نیاز به یک مامن بود.
چه چیز شیرین تر از لوس شدن من و در آغوش کشیده شدن در بغل گرم و آرام تو...

چانِ دلم قربون چشمات برم که آخری ها کم یاری ات می نمود.
تصدق اون دستهای هنرمندتُ برم که می تونست چه زیبا بنوازه و همراهی کنه یک ارکستر بزرگُ


پدر عزیزم روزت مبارک.
بدان که خیلی دوستت دارم و دلتنگم برای تو.

تیر ۲۲، ۱۳۸۷

...

دلم تنگ است.

تیر ۲۰، ۱۳۸۷

گفته بودم

بابا این آدم همون آدمِ که تو بی رنگ دیده بودیش، به گمانت میشد
رو حرفهاش حساب کرد حق داری آخه همه رو مثل خودت میدونی و می بینی
گفته بودم مینای عزیز، به این گل که بظاهر کمی زیباست، اینقدر آب و نور نده...
تا به این اندازه مراقبت نکن، من مطمئن بودم که ریشَش خشک خشکِ...
فقط نمایی از گلبرگهاش نرم و رنگیه... اونم برای این که تورو اهلی کنه
چون میدونه که تو به قصه شازده کوچولو معتقدی اما خودش حتی یکبار هم نشنیده، یعنی گوشش بدهکار نبوده
و تنها ایراد کار این بوده که تو به اندازه تمام خوش زبونی اون، ساده لوح بودی
و حرفهاش تو دلت ته نشین شده و به این راحتی بالا نمی یاد چه برسه به بیرون اومدنش.

تیر ۱۹، ۱۳۸۷

حرفهای یواشکی

حرف‌هايی هستند که نبايد نوشته شوند. فقط بايد گفته شوند، نرم پيش خود، آرام در گوش. دنيا جان شنيدن اين حرف‌ها را ندارد.

میرزاپیکوفسکی

...


نمی دونم رابطه ای که فقط به اس ام اس ختم میشه دیگه چه صیغه ایه،
در نوع خودش بی نظیره (از اون نظر)
این تکنولوژی رابطه ها رو هم ماشینی کرده ها!

پ ن: رابطه هر روزه گرم و صمیمی ختم به اس ام اس های گاه به گاه


تیر ۱۷، ۱۳۸۷

همه آدما.... مگر خلافش ثابت بشه!

کدامیک؟؟
همه آدما خوبند مگر خلافش ثابت بشه
همه آدما بدند مگر خلافش ثابت بشه

یکی از مشکلاتم با مامان یک مبارزه بوده و هست که من تفکر 1 رو می پسندم
و بر پایه اون با دیگران ارتباط برقرار می کنم ولی مامان برعکس من تفکر دوم
رو واسه ارتباطاتش برگزیده، پنداری به خاطر شکست های متوالی تو زندگیش
بوده، شاید هم کلا از جوانی این ایده رو داشته.
تا الان فکر می کنم من موفق تر بودم تو ارتباطاتم، تنها تفاوتش اینه که مامان کلا
آدمارو بد می بینه و اگه این وسطا کسی خوبی هم بکنه خوب دمی لذت می بره....
اما من فکر کنم تو این قسمت بیشتر آسیب می بینم چرا که اگه یک آدم مدتهای مدیدی
خوب جلوه کنه و سر مسئله کوچکی اون ور سکه رو هم نشون بده اونوقت این منم
که درگیر می شم تا بتونم رفتارشو هضم کنم.

(: بازم تفکر اول مورد پسندمِ.

تیر ۱۶، ۱۳۸۷

متاسفم!

گاهی فکر می کنم که شاید نباید این دوستی چندین ساله کمرنگ می شد
آره این منم که اینبار تغییر کردم.....میدونم که دل زلال و مهربونی داری،
اما من دیگه تابِ پوسته خشن و زبون آزاردهندتُ نداشتم.

شاد یا ناشاد

چرا شاد و ناشاد بودنم لحظه به لحظه شده
دمی شادِ شاد و پرانرژی
و دمی دیگر یک اتفاق که می تونه یک بحث کوچک باشه غمگینم می کنه
و سکوتم، یک بغض خفه کننده رو تو بدنم جاری می کنه.......

پ ن: چطور اینقدر ناتوان شدم که با اونهمه انرژی لحظه قبل،
لحظه اکنون، سست و بی رمقم کرده؟؟

...


موندم بعضی آدما که تا حالا به ذهنشونم انجام دادن کاری نرسیده.... شاید هم
رسیده و جرات انجام اونها رو به دلیل وجود مرزهای قرمز زندگیشون نداشته و
ندارن چطور دیگرانُ مورد سرزنش قرار میدن و خودشونُ الگو قرار میدن که باید
همه مثل خودشون رفتار کنند، در غیر اینصورت شخصیت طرف زیر سوال میره؟


گر می نخوری، طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را


خود غره بدان مشو که می، می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آنرا

تیر ۰۹، ۱۳۸۷

.....

وقتی تو پیروز میشی
من با غرور به همه میگم
هییییییییییی....... اون دوست منِ!

اما وقتی میبازی، کنارت می شینم و میگم:
هی من دوستِ توام

لینک از اینجا

چه زشتِ این منت

از موقعی که یادمه از اینکه کسی کاری برام بکنه و بعد منت بزاره متنفر بودم.
قرارمون یادته استقلال بدون دخالت.
اما برخلاف همه ادعاهای تو و تلاشهای بی وقفه من که دل مغرورم رضا نمی داد
به این وابستگی و شاید هم نوعی بردگی از اون دسته ها که بواسطه دریافت
یکسری مزایا مجبوری تن به سکوت بدی و مجبوری خواری رو بپذیری که
زندگیت بگذره.
سالها من در تکاپوی تغییر مسیر، زندگی کردم و تو تنها اندیشیدی به بهترین ها و
حرف از امید زدی و من نگرانیم روز بروز به آینده بیشتر شد تا جایی که احساس
کردم که تهی شدم تهی از هر غرور و دلم و روحم پر شده بود از سکوت، سکوت
خفه کننده ای که از درون فریاد می زد و حالا بعد از یکسال دوباره تکرار می شد
همه اون استرس ها، دوباره باید سنگینی نگاه هایی که چشم به زندگی من دوخته
بودند که توجیهی براش پیدا کنند و تکرار همه دورویی ها و تظاهرها یی که خیلی
زیرکانه است و محبتهایی که بواسطه خودشیرینی پیش پیر فامیل به دلت نمی شینه
و میدونی که اگه کوچکترین حرف یا رفتاری انجام بدی که به تیریشِ قباشون
بر بخوره باید جواب پس بدی و باید بواسطه این وابستگی سرِتُ پایین بندازی
و اگه اشتباهی اونا مرتکب میشن تو عذرخواهی کنی بخاطر کاری که نکردی
بخاطر اشتباهاتی که اونا مرتکب میشن، تازه بعد از اینهمه سنگینی و منتی
که سالها رو دوشت سنگینی میکنه، تازه باید تبعیضها رو هم تحمل کنی.
دلم خیلی گرفته، روحم تاب این همه منت و بی محبتی رو نداره.

تیر ۰۵، ۱۳۸۷

......

آخه در رابطه با هدیه هم، یا هیچ چیز یا همه چیز?
ای بی توجه!
نمی گی دلمُ میشکونی!!!!!!!!!!!!!!

خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

چه تعبیری است!

چقدر نامرتب بود و آشفته ، مردی که عاشقش بودم.
اما انگار روز، روز که نه شبِ راستی بود، چون کلام دروغ
به زبانش نمی اومد، بر عکس همیشه. به آرامی
گفت که هیچ وقت دوسِت نداشتم.
من که شوکه شده بودم هراسان و دلنگران گاهی به
راست، گاهی به چپ می گشتم و همه روزهای خوشی
با هم بودن رو به تصویر می کشیدم، شاید بدنبال پاسخی
به سوالِ مگر می شود این همه حس به دروغ بروز کند......
که چه! .....گفته بودم دروغ است و عصبانی شده بود و
تنها قسم خورده بود به عزیزش که انگار عزیز من هم هست
که باید باورش کنم. اما چه شد این همه قسم! این همه حس!
همش دروغ بود؟
من که همیشه شک داشتم که او به ناچارقسم می خورد!
حال چه شده بود که کلام راستینش را باور نمی کردم!
پنداری به خودم کلک می زدم! .............آرام آرام
ازمن، از خاطراتم فاصله می گرفت به این امید که شاید فاصله،
معجزه ای باشد برای پذیرفتن، پذیرفتن نبودن تا مرگ خاطرات خوب و بد.

ساعتهای 4 صبح بود که با ناله ماشین ظرفشویی که تمنای خاموشی
می کرد، بیدار شدم. الان که می اندیشم در تعجبم از این خواب و کسلی
که به سراغم اومده. انگار تو خواب هم تمنای توجه ای کوچک را داشتم
اما آن مرد که بود و چرا عاشقش بودم؟
مگر در او چه دیده بودم که چنان
تمنای بودنش را می کردم. آیا نشانی از ضعف من بود یا نشانی از
خوش مشربی، خوش احساسی، خوش اخلاقی یا هر خوش دیگری
که رفتنش چنان درماندم کرده بود...............شاید دورترها پاسخی برای آن یافتم.

خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

حال گیری

سخت مشغول تهیه یک گزارش باشی، از قضا یادت بره ذخیرش کنی اونوقت یهویی، بیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
برقها می ره و گزارش پَر.........
می تونین حس کنین چه حالگیریه!

خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

........

تا کی غم این خورم که دارم یا نه؟
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم، برآرم یا نه

خیام

خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

Top Left Pixel

silent Dancers

حیفم اومد تو پیوندها بزارم.

......

از سکوت خودم در آن جمع منزجرم.........
بیچاره پیرمرد! به ظاهر روابط دلخوش کرده.

خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

زمزمه

با خود زمزمه کردم:

در نوبتی دوباره دلت را مرور کن!
از غم به هر بهانهء ممکن عبورکن!

خیلی دوسِش دارم...... اینُ می گم.

خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

استامینوفن یا ....

چند هفته است که با کوفتگی بدنم دست و پنجه نرم میکنم،
درد از دست و پا شروع میشه و به سردرد ختم میشه.
دکتر که حدس می زنه شاید شروع یک بیماری عفونی
است، نسخه پیچیده که روزی یک قرص استامینوفن
بخورم تا شاید بدنم مقاومت کنه و از بیماری و درد
خلاص بشم. نمی دونم این مرض دیگه چیه؟ ...
شاید از بی خوابی های دو هفته اخیره که اجباری اومده سراغم.

پ ن 1: فکر میکنم بیشتر به مهرتامینوفن نیاز دارم تا استامینوفن
پ ن 2: اگه همت کنم و یه وقت خالی واسه خودم پیدا کنم باید یک دکتر دیگه برم

خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

لعنتی ها!

دل به ستوه آمد از این آدمهای بیکار مزاحم!

خاکی تر از زمین!


از همان روز ازل آب گذشت از سر من
چه غم ار باد برد خرمن خاکستر من

من به این خواستن و باختنم ساخته ام
بیخودی پا مکش ای حوصله از باور من

اولین بارِ دلم نیست که افتاده به خاک
شرمسار است زمین از دل خاکی تر من

گر خوشیهای مرا دوست به بیداد گرفت
بعد از این دربدری دلخوشی دیگر من

گله ای نیست اگر عاقبتم مرگ شود؛
آخرین سهم من و خاطر غم پرور من

هرگز از خیره سری دست نخواهم برداشت!
مشو بی فایده، ای عشق ملامتگر من.


از فرهاد عزیز

خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

....

از تو............ به یک اشاره
از من...........به صد اجابت

خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شاید اینبار هم.......

دنیای بچه ها چقدر خوبه، کاش بعضی چیزای اون دوران تغییر نمی کرد.
همیشه بوده که دو تا بچه سخت دعواشون شده و به یک ساعت نکشیده،
مشغول بازی تازه ای شدند و نشونی از قهر و کینه تو دلاشون نمونده،
با واژه های نامهربونی ناآشنا و محدودیت ها و تعاریفی که بزرگا واسه
رابطشون دارند رو درک نمی کنند.
پنداری اینروزا دلم بدجوری هواتُ کرده، هوای نشستن کنارتُ، گپ زدن و خندیدن،
فارغ از هر رنگ و بوی گِله و بدون یادآوری اینکه تو چه کردی؟ ... من چه کردم؟
و زوال این رابطه اشاره به کدوم یکیمون داره.
حیف که خیلی چیزا مانع بروز اینهمه حس میشه. گرچه باید ها و نبایدهای
رابطمون رو من بارها، بخاطر کم طاقتیِ دلم شکستم.
شاید اینبار هم...........
شاید هم هرگز!

خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

به نشانیِ شیراز




همیشه همین طور بوده است،
کلماتِ ساده می آیند،
زندگی می کنند و می میرند،
تا ترانه ی تاره ای زاده شود.

همیشه همین طور بوده است،
قطراتِ تشنه...می آیند.
زندگی می کنند و می میرند،
تا اَبرَکِ بنفشه پوش اردیبهشتی شاید

همیشه همین طور بوده است،
شاعران بزرگ... می آیند
زندگی می کنند و می میرند،
تاردِپای گرمِ دیگری...بر برف!
و ما می آییم و زندگی می کنیم
وگاهی از دور، دستی برای هم تکان می دهیم و می میریم.

تمام زندگی همین است!
حالا به نشانی شیراز برو ببین از غیبِ این لسانِ ساده
چه می وَزد از واژه هایِ این وَرا...!

سید علی صالحی/کتاب یوماآنادا/ نام شعر: به نشانی شیراز/انتشارات ناهید

به همین سادگی! ...یک مرد


جناب آقای یک مرد، دوست عزیز
سلام

شروع و پایان هر چیز دلیل و انگیزه خاص خود را دارد.
امیدوارم پایان این داستان بی انگیزگی نباشد.
ماروباش که تازه واردیم و تازه می خواستیم لذت ببریم.
این چه مدل ختمِ ماجراست،
اسیر نقطه پایان شدید یا مارو مجازات کردین که امکان
کامنت هم نداریم و دست به گریبان پست خودمون شدیم
که شاید شما به ما سر بزنید.
اول آپریل هم نیست که دلمونَ خوش بکنیم که یه دروغِ!
این رسم نیست که مارو اهلی کردید و حالا بقول خودتون
"به همین سادگی "که البته من باورم نمیشه، تمومش کردید.
حتما برای شما هم سخت بوده که نخواستید نظر دیگران
روتون تاثیر بذاره، بهر حال من که ناامید نمی شم
و منتظر شروع مجددم.


اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

کارهای عقب افتاده

نمی دونم چه بکنم! شما چی فکر می کنید؟

نمی دونم تنبلی یا تبِ روزمرگی یا چیز دیگه است که کوه کارهای عقب افتاده، هی
بالاتر میره و من اون پایین بقدری کوچک می شم که از عظمت این کوهی که با
دستهای خودم ساختمش، نمی تونم سرم و بالا بگیرم و یادآوری انجام نشدن اونها
استرس زا و دل آشوبه. نمونش اینه که تقریبا شش ماهی هست که می خوام برم
کلاس آواز و هی پشت گوش میندازم و به این نمی اندیشم که قدم اول فقط سخته.
مایه شرمِه که موعد انجام بعضی کارها هرچند کوچک از پنج سال هم تجاوز می کنه.
درسته که همیشه در عجله ام اما هرگز به آنچه می خوام نمی رسم و همیشه این
حسُ دارم که اهدافم ازم گزیران هستند. هر چند وقت یکبار یک لیست از کارهای
عقب افتاده و یه لیست از کارهایی که دوست دارم انجام بدم، تهیه می کنم و بعد
پروسهِ اولویت بندی و شروع می کنم به انجام دادن اونها، و حس رضایت خوشحالم
میکنه اما نرسیده به پایان لیست جا می زنم و دوباره دچار روزمرگی و در نهایت
فراموشیِ گاه گاه می شم و استرس ها سراغم میاد و دوباره حس می کنم کوچک تر
شدم و کوه کارها بزرگتر و ترسناک تر و ادامه راه ناامیدانه تر.......
نمی دونم برای خلاصی از این استرس ها و همگام شدن با زمان حال، راه درست تر
چیه و چطور باید قدم هامُ آروم آروم بردارم که نه خسته شم و نه جا بمونم؟

پ ن: لطفا از راهنماییهاتون بی نصیبم نذارید!

اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در Ebay

از دست این آدمیزاد که چه کارایی می کنه؟؟؟؟
http://www.asriran.com/view.php?id=42892

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

برای تو

در تلاش انتخاب بی فاصله ترین ...تا جایی که بوسه رخ می نمود

و پرهیجان ترین لحظه واسه من و غافلگیرکننده ترین لحظه واسه تو

تاجایی که دلم ازبرق چشمانِ متعجب تو به پرواز در می اومد، برای

یک تبریک که تورا شاد کنم تا بدانی که هستم.... و چه لذت بخش بود.

..........و این بار ناگزیرم از پذیرش بافاصله ترین و سردترین و بی روح ترین

راه ممکن برای تبریکِ یک مناسبت شاید هم اگر بودی و بودم دو تبریک.

بهار زندگیت چهل ساله شد. تبریک

اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

سلامِ با درنگ

گفت: سلام

نمی دانستم که توهم است یا حقیقت

دوباره گفت: سلام

گمان کردم خیالاتی شدم و درگیر سوال و جوابهای ذهنی، سوال می کردم
و به جای اون جواب می دادم:

" گفتم: چه سخت سپری شد سالهای بی نشانی، عُمرمن
ماندم در انتظار یک خبر، یک نشونی، یک دیده بوسی

گفت: تابِ بی تابی ات نداشتم.
دلتنگ صداتم.

گفتم: دلم طاقت بی خبری نداشت.
گفتم: از دوباره ساختن ها خسته ام!
و از دوباره شروع کردن ها هراسان!

گفت: دیگر هرگز...
می سازم، خراب شده ها را"


با این درگیری ذهنی کلنجارمی رفتم، شنیدم که می گوید:
سلام کردم!!!

و من مسرور از یافتن نشونه ای از او، گرچه از تکرار این مرارت ها هراسان
بودم، با صدای لرزان سلام اورا پاسخ گفتم.







اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

طفلکی


ماهي روحم به اقیانوس هم راضی نبود

طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است.

اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

حس عجیب

واژه در اندیشه ام پیوسته درجا می زند
لب ندارد خامهء شعر تلاطم کرده ام

مثل یک آیینه لالم در بیان حس خود
بس که با دیوار بی نجوا تکلم کرده ام

دیشب حس عجیبی داشتم، تورستوران نشسته بودیم و منتظر
آوردن سفارشمون بودیم. با یک شیطنت کودکانه در حالیکه
رو صندلی داشت پاهاش و تکون تکون می داد و حواسش به
دورو برش نبود، با کفشش شلوار" مردی"که در کنارش نشسته
بود، رو خاکی کرد و عکس العمل شدید مرد و شاید نوعی لجبازی
کودکانه که بعضی بزرگترها گاهی دچارش می شن، باعث شد
که این کشمکش ادامه پیدا کنه، چند ثانیه بعد احساس کردم، کنارم
دو تا بچه پنج ساله نشستند و دارند باهم لجبازی می کنند و با
ضربه های پا که بعضی ها ش شدید بود، شلوار همدیگرو خاکی
می کنند و انگار بدون دخالت بزرگتر ها این کشمکش فیصله پیدا
نمی کرد. لجبازیهای کودکانه آن مرد با کودکی که بخشی از وچود
من بود، باعث شد که بهم بریزم، شاید این بهم ریختن بدلیل تکرار
این لجبازیها، بارها و بارها بود. با هر ضربه انگار یک فشار
به گلو و قلب من می آوُردند، ناخودآگاه احساس کردم برای
فیصله دادن به این کشمکش، باید جداشون کنم، بینشون نشستم....
سکوت فضا رو سنگین کرده بود. کوچولوی 5 ساله من که تا
اون موقع غرور نذاشته بود که کوچکترین اخمی تو صورتش
بیفته، صدای گریه آرومِش منُ یاد خودم انداخته بود که چقدر
بی صدا و بی توقع ناراحتیش و می ریزه بیرون.
حس می کردم دارم خفه می شم، نمی تونستم تو چشمای مردی
که گریه دلبند منو بخاطرلجبازی کودکانه درآورده بود نگاه کنم
و از طرفی بخاطر سفارشات روانشناسان کودک،نمی خواستم
دخالتی بکنم، که مبادا اثر بدی در تربیتش بذاره وخودم و
کنترل کردم . شاید نباید! اما نمی دونم چرا اینقدر بهم ریختم.
در آن لحظات درگیری، همسر من توذِهنم شده بود یک
"مرد بیگانه" .
انگار نه انگار که پدر کودک من و از همه مهمتر
همسر منِ و من نباید چنین حسی نسبت بهش داشته باشم،
شاید شایسته نباشه اما اون لحظه احساس بیگانه ای نسبت به
همسرم پیدا کرده بود م.... نتوستم لب به غذا بزنم و تا شام
خوردنشون طاقت آوردم . تونستم چند لحظه ای خودم و زودتر
به ماشین برسونم و همین چند ثانیه، معجزه اون لحظه بود تا
بتونم نفسِ حبس شده رو آزاد کنم...بُغضم ترکید و تا رسیدن به
خونه، گریه بود که آروم آروم گونه ها مُ و نوازش می کرد.
تنها اشک بود که تلاش می کرد تا ذره ذره ناراحتی درونیمُ
بدون کوچکترین نشانی ازخودش بیرون بریزه. رسیدیم خونه
و من بدون کوچکترین وفقه ای خودم و به تخت رسوندم و اینبار
راحت تر به اشک اجازه دادم تا هر چه تمام تر بر روی گونه هام
پایین بیاد. سعی کردم بخوابم چون کامل کننده آرام بخش روح و
جسم من می تونست باشه.
حالا که چند ساعتی از این ماجرا می گذره، آروم ترم. کلاً راجع
به ناراحتیهام صحبتی نمی کنم ولی تصمیم گرفتم در این مورد
خاص با همسرم حرف بزنم تا شاید متقاعدش کنم که لجبازی نه
تنها چیزی رو درست نمی کنه بلکه اثرات سوء دیگه ای داره
که روانشناسان نیز به آن معتقدند.

پ ن: اینکه نمی تونم حرفم رو در مواقع لزوم بزنم و اینکه
نمی تونم احساساتم و بیان کنم و اکثرا به مرور زمان می سپارمِش،
منُ داره کم طاقت و بی حوصله می کنه. ..
چقدر خوبه که اینجا هست. خدارو شکر

اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

کمی تفکر

می خوام واقعیتی رو براتون بگم که در پیرامونمون به وفور می اُفته و ما بدون توجه از کنارش می گذریم، در صورتیکه هر اتفاق همراه خودش پیامی رو بجا می ذاره که جای تفکر داره. شاید اگر منم این پدیده رو از نزدیک لمس نمی کردم و فقط می شنیدم، باورم نمی شد. اما جالب اینجاست که در عین تلخی، رد پای امید در آن دیده می شه. چندی پیش به مهمانی دعوت شدم. تقریبا همه آنجا بودند که من رسیدم و شروع کردم به سلام و احوالپرسی. در میان آنها دوستی بود که سالهای دوران راهنمایی را باهم به خوشی سپری کردیم، اسم این دوست عزیز را می ذارم خورشید که واسه نوشتن راحت تر باشم. خورشید بعد از گذراندن دوران راهنمایی با سفر به ترکیه، برای باقی عمرش با مردی ترک همسفر شد و صاحب 2 پسر شد با تفاوت سنی حدود 6 تا 7 سال.... و حالا پس از سالیان سال و گذراندن زندگی سخت بدلیل آزار و اذیت همسرش، برای یک سفر 6 ماهه به وطنش برگشته بود. خورشید به اندازه تمام این فاصله ها، حرف داشت برای گفتن و سختیها و مرارت هایی که در این سالها با او عجین شده بود، این تمایل را بیشتر کرده بود. در کنار او پسری 7 ساله روی ویلچر بود که صورتش بسان ماه می درخشید و شیرینی کلامش همه را جادو کرده بود( نمی دونم چرا آدم وقتی یک پدیده ناراحت کننده راجع بِه کسی می شنوه یا می بینه، اگه خوشگل باشه: میگه طفلکی مثل یهِ تیکه ماهِ، آخه این چرا.... یا اگر جوون باشه میگه: طفلکی جوونِ، سنی نداره، چرا این.. و و و خیلی از این عبارتها که بی تفکر از دهن آدم بیرون میاد، انگار اتفاقات بد فقط مختص آدمای بد، یا آدمای مسن، یا آدمای زشتهِ وُ ....

کمی که با همه گپ زدم، کنار خورشید نشستم و جسارت کردم و ازش پرسیدم که مشکل پسر کوچکت چیه؟ خورشید که منتظر فرصتی بود که بتونه غم دلش و بریزه بیرون، از پسر بزرگش درخواست کرد که کودک هفت ساله اش را رو کمی ببره بیرون . بعد از رفتن آنها در گوشه ای ایستادیم و خورشید شروع کرد:
تازه بدنیا آمده بود که بدلیل بی احتیاطی پرستارش، با یک عفونت کوچک و عدم رسیدگی به آن، عفونت به مغزش سرایت کرد و مننژیت گرفت، با دوا و درمان بسیار، داشت رو به بهبودی می رفت که دراثر یک حادثه تصادف، به پاها و کمرش آسیب زیادی رسید و از دست دادن توانایی پاهاش، پسرمُ مجبور به استفاده از ویلچر کرد. تازه داشتیم یک اتفاق جدید رو تجربه می کردیم و سعی به پذیرفتن اون داشتیم که متوجه شدیم پسرم، دچار سردردهایی میشه، بعد از معاینات و سی تی اسکن متوجه درد عظیم دیگری شدیم که آن شنیدن این جمله از دکترش بود: " متاسفانه پسر شما سرطان داره"....
یک لحظه من داشتم غَش می کردم و خورشید که از لحن صحبتش مشخص بود که سوگواری این قضیه رو بارها و بارها انجام داده و اکنون به نقطه پذیرش رسیده، ادامه داد: انگار قسمت نیست پسرم سالیان زیادی رو مهمونِ این دنیا باشه. هیچ کدوممون متوجه حضور پسر نشده بودیم که آخرین حرف خورشید رو با حرفش قطع کرد: "مامان قرار نیست تو مهمونی از این حرفها بزنیم. حرفای مثبت و خوب بزن". اون لحظه در چشمانش برق امید می درخشید، امید به ادامه دادن و بودن و لذت بردن. انگار به لبخند ستاره بخت خود اعتقاد داشت.
ممکنه هر اتفاقی برای هر ما بیفته، مهم اینه که چجوری بهش نگاه می کنیم و چقدر پذیرش اتفاقات جورواجور رو داریم، یا گاهی فکر می کنیم اتفاق اگر به نظرمون نامطلوب باشه، فقط برای دیگرانِ و اگه یکی از اون اتفاقها برای ما بیفته، بنای ناسازگاری و ناشکری رو میذاریم و اگه خیلی خداپرست باشیم شکر می کنیم که : خدایا هر چی خیر و صلاح خودتهِ و طلب صبر می کنیم، شاید هم کفر بگیم و با خدا قهر می کنیم که چرا من... البته ناگفته نماند که بعضی از ماها هم از روی حس انساندوستی شَدید، برای اتفاقات دردناک دیگران نیز بهم می ریزیم چه برسه که مربوط به خودمون باشه.

پ ن1: بعد از این جریان فکر کردم که چه خوبه که مسئله ای رو که نمی تونم تغییر بدم بپذیرم.
پ ن 2:
اگه یک مشکلی سر راهم بوجود بیاد، اگه نکُشتم، حتما قدرتمندتر می شوم.


فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

...

عمری با پذیرفتن آنچه بایست تغییر می کرد، سپری شد و با شروع فصل جدیدی از زندگی و رو به سپیدی رفتن زلفانش، دریافت که
بودن یا نبودن مسئله این است.

فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

هان چه خبر آوردی؟

قاصدک خیال من
سنگین کن پلکهای من
بچرخ، آرام آرام بچرخ
بکش تصاویر دلخواه من
و
و دوباره سبک کن من و چون پر کاه
رقصان با حرکاتی موزون و ریتمیک
گاه گاه دربرکه ای آرام
سوار بر قایقی کوچک
که صدای پرنده های کوچولوی رنگارنگ به گوش می رسد و
تنها تنها صدای آب
...

قاصدک خیال من
نذار پرپر بشی
ادامه بده
جسم آرام منو در ذهنم به تصویر بکش که دستهای خورشید هرزگاهی از لابلای درختان کوتاه و بلند
خودش و به تنم می رسونه
و تنها هستی خودشُ
به جسم من هدیه می ده که با طلسمش خوابم کنه
چه حس خوبی
.....چه حس آرومی

فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

اگه "بتونی " غلامتم

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود............. زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
حافظا!
راستی چطور می شه وقتی از تهِ تهِ دل، دلتنگ می شم و در دیدن عامل دلتنگیم ناتوانم، به این بیت فکر کنم و یا برای مدتی بخوام، حداقل ادای آدمای اینچنین در بیارم.

به تو چه؟

می خوام مخالفت کنم
با بخشی از نظراتت
با عجولانه قضاوت کردنهات
یا تو راحت قضاوت می کنی
یا من سخت، رفتاری رو زشت می بینم
شاید هم رفتار دیگران و برای خودم توجیه میکنم ، که چی؟
که راحتتر ارتباط برقرار کنم، خلاصه اینکه احساس خفگی می کنم. وقتی زود راجع به رفتار دیگران برچسب محکمی می زنی و تا مدتها اثر اون برچسب درونت باقی می مونه .......
و بدتر ازاون، اینه که بزبون میاری و اگه اون حوالی، ساده لوحی باشه و قضاوتاتو بشنوه، حالا بیا و درستش کن
آخه لامسب حداقل توی ذهنت نگهدار تا شاید با رفتار دیگه اون که شاید شانس بیاره و پسندیده باشه، نظرت راجع بهش عوض بشه و دوباره و دوباره رابطه خوب شروع میشه و انگار نه انگار که روزی برچسب بهش زدی و جلوی من لهش کردی
اصلا بگو: بتو چه
بتوچه که آدما راجع به هم چه قضاوتی می کنن
تورو سننه که رابطه دونفر در ظاهرخوبه و در باطن......... بهتره هیچی نگم
نمی دونم من چرا قلقلکم میاد که دوتادوست که ظاهرا دوستای خوبین، یکیشون، رفتار و شاید خواسته دیگری رو که بخاطر احساس صمیمیت با اون داره و شاید خیلی هم خواسته کوچکی باشه، پای ایراد می ذاره وازکاه کوه میسازه،
چرا؟ چرا وقتی جلوی من تعریف میکنه ، دائم دارم رفتار اون یکی رو توجیه می کنم، که انگار کاسه داغتر از آش شدم و با خودم درگیر می شم که چرا بعضیا اینجوریند و اونوقته که ترس تمام وجودم و می گیره که این آدم راجع به رفتارهای منم، به این راحتی قضاوت می کنه؟
خوب اصلن به حال خودش رهاش کن و بزار هر جور می خواد فکر کنه، قضاوت کنه، حتی راجع به تو
اصلن به من چه؟ اصلن خانم تو به بقیه کاری نداشته باش و مراقب رفتارهای خودت باش. در اینجور مواقع هم خودت و به کری بزن........
به تو چه؟
به توچه؟

فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

سوگواری یکبار برای همیشه

چند دقیقه ای بود که تو اتاق بودم و داشتم فکر می کردم که چه چوری شروع کنم که به "د" ناخودآگاه گفتم: از خودم بگم.. گفتم، گفتم.... از شروع ، از تنهایی، از بارها از دست دادن، ازتنها قدم گذاشتن، تنها رفتن... اما تند تند و بی نفس و خلاصه براش گزارش دادم اما حس کردم یه جای کار می لنگه و بعد از 10 دقیقه گزارش بی وقفه، گفتم دیگه نمی دونم چی بگم و سکوت کردم. سکوت بینمون، داشت خفم می کرد که بهم گفت فکر می کنی چی شنیدم؟ منتظر هر کلامی بودم جز این، من که فکر کردم تو یه کلاس نشستم و باید جواب پس بدم ، ضربان قلبم تند تند میزد گفتم: "نا امیدی!..، البته نا امید نیستم "گفت:» خودت میگی، خودتم جواب میدی؟
منم مثل شاگرد زرنگا که سریع می خوان اشتباهشون رو درست کنن و نمره خوب بگیرن، گفتم،: بدون هیچ حسی، از خودم گفتم.
گفت: آره دیگه، مثل مقاله زندگیتو برام خوندی، بدون هیچ انتقال حسی به من،..... گفت :تو از احساسات منفی خودت فرار می کنی، آخ که زده بود به هدف، عادتمه، فکر میکنم که باید فقط مثبت باشم ، مثبت فکر کنم و تا یه حس منقی سراغم میاد یا درجا ناکوت می شه یا باید آنقدر قوی باشه که از پا درم بیاره که وای به اون روز که دیگه هیچ نیروی مثبتی تا چند روز نمی تونه شکستش بده اما امان از دست من که ظاهرم نشون نمیده و دلیل های مختلف برای اطرافیان میارم که کم حرفیهام و توجیه کنه. تو این مواقع دور از دسترس می شم میرم درون غار تنهاییم و نمی تونم عامل ارتباط با کسی باشم
یادم میاد "د" یه بار گفت
باید بخاطر چیزهایی که از دستشون دادیم یکبار برای همیشه سوگواری کنیم
باید این فرصت و بخود بدیم
اگر حق با اون باشه، من حتی این فرصت واز خودم دریغ کردم و گذاشتم دائم یه زخم کهنه سر باز کنه و خون بیاد و چند روزی فکر منو درگیر کنه

به قول " د" باید وقت گذاشت، برای تمام ازدست دادن ها و برایشان سوگواری کرد
یکبار برای همیشه، نمی دونم این کار شدنی است یا نه؟
باید امتحان کرد
باید گریست، آنقدر که نفس حبس بشه تو سینه و اما اگر دوباره سراغمون بیاد چی؟؟؟؟؟؟؟؟

فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

دلتنگی

قهرمان باز گم شدی
یا گم کردی،
دنبال چی می گردی؟ کجاست؟ تو میدونی.......
آره میدونم، ولی انگیزه حرکت ندارم
آخه صادق نیست، ولی تو میدونی که اون نمی تونه غیر این باشه
بازم بی طاقت شدی؟ ..............تاکی این وضعیت ادامه داره، اینهمه نقشه می کشی، آخرش دوباره صفر صفری.
باز حامی، بازصدای حامی، این صدای دلنشین که قهرمانُ غرق دلتنگیهاش میکنه...............

سلام

سلام به آسمون قشنگ و آبی، سلام به خاک نمناک ، سلام به دلهای مهربون، سلام به هرکی طعم عاشق شدن را چشیده، سلام به آزادی ورهایی از هرگونه بند
 
Clicky Web Analytics