مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

ناب ناب

دوسِت دارم... نه به اندازه ای که روز تولدت به یادت باشم.
دوسِت دارم... نه به اندازه ای که اگر دلت هوای بیرون رفتن و تفریح بکنه، همراهیت کنم.
دوسِت دارم... نه به اندازه ای که زمان دلنگرونیهات سنگ صبورت باشم.

دوسِت دارم... فقط به اندازه ای که شبهای تنهایی به یادت باشم.
دوسِت دارم... به اندازه تمام واژه های ترکیب شده عاشقانه
دوسِت دارم... به اندازه ای که زمان بی کسی تنها کسی که به فریادم می رسد تو هستی
دوسِت دارم نه به انداره ای که ... بلکه به اندازه آن قسمت از هستی که هیچ مالکیتی برآن نداشته باشم.

مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شوک

بعد از یکماه دوری از خونه و گلهای بامبو که خیلی دوسِشون داره،
بعد از گذشت تاره یک روز تلویزیون روشن میشه و"God of war"
با یک چشمک شروع میشه و برای اولین بار بهش خوش اومد میگه و
باهاش شرط میکنه که اگه شروع کردی باید از همه چی بزنی و بگذری،
از تفریح، از همسر و بچه و... فقط واسه پر کردن انرژی میتونه بخوابی و
غذا بخوری.
"God of war" خوشحال که بلاخره بعد از گذشت چند سالی که از ساختش
میگذره، آدمشُ پیدا کرده و در صورت شروع به مراد دلش می رسه.
کسی پیدا شد که شرطُ قبول کرد و تمام هفته ش رو به جانِ دل سپرده دست
فرمان اون و نه انگار که واسه خاطر پیگیری کار ناتمامش اومده بوده.
و این بازی طبق قرارداد ادامه پیدا کرد تا پیروزی نهایی و دوطرف قرارداد
خوشحال از رکوردی که می شکنند بودند.
بعد از یکهفته بازی به خیالش، پیروزی نزدیک بود غافل از اینکه اطرافیانشان
رنجیده خاطرند و پنداری توی بازی زندگی باختش نزدیک بود و غایت کار به
سردرد و جراحات ناشی از تشنج ختم شد.

دری دیگر: بی انصاف می ذاشتی یک هفته از Relaxation بگذره بعد ضربه
می زدی. حقا که ضربت کاری و استوار بود. چنان که از خواب ناز نیمه شبان
بیداربشی و محکوم به دیدن، دیدن دست و پازدن و خِرخِر کردن بازیکن بشی و
سکوت شبانه با سکوتِ درونت توام بشه چنان که به تیمارداری اجباری واداردت
تا نوشتن و گریستن.
چه درد آور است این درد بی درمان.

تیر ۳۱، ۱۳۸۷

سبو سبو


راست بگو

نهان مکن

پشت به عاشقان مکن

چَشمه کجاست!

تا که من

آب کِشم سبو سبو


از فرمان/ آلبوم مست و خراب/ آهنگ



بی نظم

پراکنده است ذهنم
مادر
همسر
خواهر و نیز فرزند
و همیشه دوست

در این بین خود چه شده است و این "عدم " دلیل خستگی است، نوعی خستگی که زمان لبریز، آرزوی سلبِ مسئولیت می کند.
سلب مسئولیت ازهر آنچه" باید" باشد، نه "تمام ". لا اقل حد کفایت را تجاوز نکند.

تیر ۲۶، ۱۳۸۷

جانِ دلم روزت مبارک

مرور خاطرات مبهم و تصاویر گنگ آن شب در ذهن من بر خلاف میلم تثبیت میکنه رفتن تورو، که خوابیده بودی سرد وساکت روی تخت در حیاط تابستانی خانه یمان و تنها لحظاتی مانده بود تا ندیدنت برای تمام عمرم. این تصاویر تنها سهم من بود به اضافه آلات موسیقی و تعدادی نوارهای کهنه از آهنگهایی به زبان محلی.
پنج سال زمان کمی بود، تا اومدم خودمُ پیدا کنم و از لابلای بازیهای کودکانه و خستگیهای مفرط ناشی از شیطنت ها و خوابهای طولانی به اقتضای سن اَم و دوباره بازی و بازی، خودم بکِشم بیرون و بفهمم دنیا دستِ کیه، تو نبودی و اگه میدونستم که قراره نباشی ، اگه میدونستم که حسرت لمس دستات و گرمای تنت تا پایان داستان زندگیم هم نفسم خواهد بود، بست می نشستم در آغوشت چنان که گم می شدم با آهنگها و شعرهایت تا شاید من نیز به همراه یادگارهایت تثبیت میشدم و به یادگار می ماندم..... تا که سهم من نباشد این همه دلتنگی و حسادت تنها بخاطر داشتنِ موهبتی چون تو.
هیچ کس واقعا نمی تونه جای خالی تو رو تو زندگیم حتی تو خاطراتم پر کنه
چه اشتباه محضی بود تمنایی برای پر کردن لحظه های نیازبه جای تو
این دم پر از گریه ام که نمی تونم یعنی قسمت این بود که نتونم کاری برات بکنم که شاید قدردانی زحماتت می شد یا برای سپاس از این که فقط باشی..
شاید با بودنت سرنوشتم خیلی بهتر از این بود نه اینکه تمام کاستیهای زندگم بسبب نبود تو عزیز باشه، نه ...فقط نوعی دل آرامی و دل خوشی است که اگر بودی بهتر بودم و بهتر بودم. وجود این روز بدون حضور تو برایم جز درد و حسرت نیست.
چه طعمی برای من بالاتر از نوازش تو و بو کردن دستهای تو
چه لذتی بیشتر از در امان بودن و قائم شدن پشت چهارشونه تو زمانهایی که نیاز به یک مامن بود.
چه چیز شیرین تر از لوس شدن من و در آغوش کشیده شدن در بغل گرم و آرام تو...

چانِ دلم قربون چشمات برم که آخری ها کم یاری ات می نمود.
تصدق اون دستهای هنرمندتُ برم که می تونست چه زیبا بنوازه و همراهی کنه یک ارکستر بزرگُ


پدر عزیزم روزت مبارک.
بدان که خیلی دوستت دارم و دلتنگم برای تو.

تیر ۲۲، ۱۳۸۷

...

دلم تنگ است.

تیر ۲۰، ۱۳۸۷

گفته بودم

بابا این آدم همون آدمِ که تو بی رنگ دیده بودیش، به گمانت میشد
رو حرفهاش حساب کرد حق داری آخه همه رو مثل خودت میدونی و می بینی
گفته بودم مینای عزیز، به این گل که بظاهر کمی زیباست، اینقدر آب و نور نده...
تا به این اندازه مراقبت نکن، من مطمئن بودم که ریشَش خشک خشکِ...
فقط نمایی از گلبرگهاش نرم و رنگیه... اونم برای این که تورو اهلی کنه
چون میدونه که تو به قصه شازده کوچولو معتقدی اما خودش حتی یکبار هم نشنیده، یعنی گوشش بدهکار نبوده
و تنها ایراد کار این بوده که تو به اندازه تمام خوش زبونی اون، ساده لوح بودی
و حرفهاش تو دلت ته نشین شده و به این راحتی بالا نمی یاد چه برسه به بیرون اومدنش.

تیر ۱۹، ۱۳۸۷

حرفهای یواشکی

حرف‌هايی هستند که نبايد نوشته شوند. فقط بايد گفته شوند، نرم پيش خود، آرام در گوش. دنيا جان شنيدن اين حرف‌ها را ندارد.

میرزاپیکوفسکی

...


نمی دونم رابطه ای که فقط به اس ام اس ختم میشه دیگه چه صیغه ایه،
در نوع خودش بی نظیره (از اون نظر)
این تکنولوژی رابطه ها رو هم ماشینی کرده ها!

پ ن: رابطه هر روزه گرم و صمیمی ختم به اس ام اس های گاه به گاه


تیر ۱۷، ۱۳۸۷

همه آدما.... مگر خلافش ثابت بشه!

کدامیک؟؟
همه آدما خوبند مگر خلافش ثابت بشه
همه آدما بدند مگر خلافش ثابت بشه

یکی از مشکلاتم با مامان یک مبارزه بوده و هست که من تفکر 1 رو می پسندم
و بر پایه اون با دیگران ارتباط برقرار می کنم ولی مامان برعکس من تفکر دوم
رو واسه ارتباطاتش برگزیده، پنداری به خاطر شکست های متوالی تو زندگیش
بوده، شاید هم کلا از جوانی این ایده رو داشته.
تا الان فکر می کنم من موفق تر بودم تو ارتباطاتم، تنها تفاوتش اینه که مامان کلا
آدمارو بد می بینه و اگه این وسطا کسی خوبی هم بکنه خوب دمی لذت می بره....
اما من فکر کنم تو این قسمت بیشتر آسیب می بینم چرا که اگه یک آدم مدتهای مدیدی
خوب جلوه کنه و سر مسئله کوچکی اون ور سکه رو هم نشون بده اونوقت این منم
که درگیر می شم تا بتونم رفتارشو هضم کنم.

(: بازم تفکر اول مورد پسندمِ.

تیر ۱۶، ۱۳۸۷

متاسفم!

گاهی فکر می کنم که شاید نباید این دوستی چندین ساله کمرنگ می شد
آره این منم که اینبار تغییر کردم.....میدونم که دل زلال و مهربونی داری،
اما من دیگه تابِ پوسته خشن و زبون آزاردهندتُ نداشتم.

شاد یا ناشاد

چرا شاد و ناشاد بودنم لحظه به لحظه شده
دمی شادِ شاد و پرانرژی
و دمی دیگر یک اتفاق که می تونه یک بحث کوچک باشه غمگینم می کنه
و سکوتم، یک بغض خفه کننده رو تو بدنم جاری می کنه.......

پ ن: چطور اینقدر ناتوان شدم که با اونهمه انرژی لحظه قبل،
لحظه اکنون، سست و بی رمقم کرده؟؟

...


موندم بعضی آدما که تا حالا به ذهنشونم انجام دادن کاری نرسیده.... شاید هم
رسیده و جرات انجام اونها رو به دلیل وجود مرزهای قرمز زندگیشون نداشته و
ندارن چطور دیگرانُ مورد سرزنش قرار میدن و خودشونُ الگو قرار میدن که باید
همه مثل خودشون رفتار کنند، در غیر اینصورت شخصیت طرف زیر سوال میره؟


گر می نخوری، طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را


خود غره بدان مشو که می، می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آنرا
 
Clicky Web Analytics