تیر ۰۹، ۱۳۸۷

.....

وقتی تو پیروز میشی
من با غرور به همه میگم
هییییییییییی....... اون دوست منِ!

اما وقتی میبازی، کنارت می شینم و میگم:
هی من دوستِ توام

لینک از اینجا

چه زشتِ این منت

از موقعی که یادمه از اینکه کسی کاری برام بکنه و بعد منت بزاره متنفر بودم.
قرارمون یادته استقلال بدون دخالت.
اما برخلاف همه ادعاهای تو و تلاشهای بی وقفه من که دل مغرورم رضا نمی داد
به این وابستگی و شاید هم نوعی بردگی از اون دسته ها که بواسطه دریافت
یکسری مزایا مجبوری تن به سکوت بدی و مجبوری خواری رو بپذیری که
زندگیت بگذره.
سالها من در تکاپوی تغییر مسیر، زندگی کردم و تو تنها اندیشیدی به بهترین ها و
حرف از امید زدی و من نگرانیم روز بروز به آینده بیشتر شد تا جایی که احساس
کردم که تهی شدم تهی از هر غرور و دلم و روحم پر شده بود از سکوت، سکوت
خفه کننده ای که از درون فریاد می زد و حالا بعد از یکسال دوباره تکرار می شد
همه اون استرس ها، دوباره باید سنگینی نگاه هایی که چشم به زندگی من دوخته
بودند که توجیهی براش پیدا کنند و تکرار همه دورویی ها و تظاهرها یی که خیلی
زیرکانه است و محبتهایی که بواسطه خودشیرینی پیش پیر فامیل به دلت نمی شینه
و میدونی که اگه کوچکترین حرف یا رفتاری انجام بدی که به تیریشِ قباشون
بر بخوره باید جواب پس بدی و باید بواسطه این وابستگی سرِتُ پایین بندازی
و اگه اشتباهی اونا مرتکب میشن تو عذرخواهی کنی بخاطر کاری که نکردی
بخاطر اشتباهاتی که اونا مرتکب میشن، تازه بعد از اینهمه سنگینی و منتی
که سالها رو دوشت سنگینی میکنه، تازه باید تبعیضها رو هم تحمل کنی.
دلم خیلی گرفته، روحم تاب این همه منت و بی محبتی رو نداره.

تیر ۰۵، ۱۳۸۷

......

آخه در رابطه با هدیه هم، یا هیچ چیز یا همه چیز?
ای بی توجه!
نمی گی دلمُ میشکونی!!!!!!!!!!!!!!

خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

چه تعبیری است!

چقدر نامرتب بود و آشفته ، مردی که عاشقش بودم.
اما انگار روز، روز که نه شبِ راستی بود، چون کلام دروغ
به زبانش نمی اومد، بر عکس همیشه. به آرامی
گفت که هیچ وقت دوسِت نداشتم.
من که شوکه شده بودم هراسان و دلنگران گاهی به
راست، گاهی به چپ می گشتم و همه روزهای خوشی
با هم بودن رو به تصویر می کشیدم، شاید بدنبال پاسخی
به سوالِ مگر می شود این همه حس به دروغ بروز کند......
که چه! .....گفته بودم دروغ است و عصبانی شده بود و
تنها قسم خورده بود به عزیزش که انگار عزیز من هم هست
که باید باورش کنم. اما چه شد این همه قسم! این همه حس!
همش دروغ بود؟
من که همیشه شک داشتم که او به ناچارقسم می خورد!
حال چه شده بود که کلام راستینش را باور نمی کردم!
پنداری به خودم کلک می زدم! .............آرام آرام
ازمن، از خاطراتم فاصله می گرفت به این امید که شاید فاصله،
معجزه ای باشد برای پذیرفتن، پذیرفتن نبودن تا مرگ خاطرات خوب و بد.

ساعتهای 4 صبح بود که با ناله ماشین ظرفشویی که تمنای خاموشی
می کرد، بیدار شدم. الان که می اندیشم در تعجبم از این خواب و کسلی
که به سراغم اومده. انگار تو خواب هم تمنای توجه ای کوچک را داشتم
اما آن مرد که بود و چرا عاشقش بودم؟
مگر در او چه دیده بودم که چنان
تمنای بودنش را می کردم. آیا نشانی از ضعف من بود یا نشانی از
خوش مشربی، خوش احساسی، خوش اخلاقی یا هر خوش دیگری
که رفتنش چنان درماندم کرده بود...............شاید دورترها پاسخی برای آن یافتم.

خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

حال گیری

سخت مشغول تهیه یک گزارش باشی، از قضا یادت بره ذخیرش کنی اونوقت یهویی، بیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
برقها می ره و گزارش پَر.........
می تونین حس کنین چه حالگیریه!

خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

........

تا کی غم این خورم که دارم یا نه؟
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم، برآرم یا نه

خیام

خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

Top Left Pixel

silent Dancers

حیفم اومد تو پیوندها بزارم.

......

از سکوت خودم در آن جمع منزجرم.........
بیچاره پیرمرد! به ظاهر روابط دلخوش کرده.

خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

زمزمه

با خود زمزمه کردم:

در نوبتی دوباره دلت را مرور کن!
از غم به هر بهانهء ممکن عبورکن!

خیلی دوسِش دارم...... اینُ می گم.

خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

استامینوفن یا ....

چند هفته است که با کوفتگی بدنم دست و پنجه نرم میکنم،
درد از دست و پا شروع میشه و به سردرد ختم میشه.
دکتر که حدس می زنه شاید شروع یک بیماری عفونی
است، نسخه پیچیده که روزی یک قرص استامینوفن
بخورم تا شاید بدنم مقاومت کنه و از بیماری و درد
خلاص بشم. نمی دونم این مرض دیگه چیه؟ ...
شاید از بی خوابی های دو هفته اخیره که اجباری اومده سراغم.

پ ن 1: فکر میکنم بیشتر به مهرتامینوفن نیاز دارم تا استامینوفن
پ ن 2: اگه همت کنم و یه وقت خالی واسه خودم پیدا کنم باید یک دکتر دیگه برم
 
Clicky Web Analytics