تیر ۰۹، ۱۳۸۷

چه زشتِ این منت

از موقعی که یادمه از اینکه کسی کاری برام بکنه و بعد منت بزاره متنفر بودم.
قرارمون یادته استقلال بدون دخالت.
اما برخلاف همه ادعاهای تو و تلاشهای بی وقفه من که دل مغرورم رضا نمی داد
به این وابستگی و شاید هم نوعی بردگی از اون دسته ها که بواسطه دریافت
یکسری مزایا مجبوری تن به سکوت بدی و مجبوری خواری رو بپذیری که
زندگیت بگذره.
سالها من در تکاپوی تغییر مسیر، زندگی کردم و تو تنها اندیشیدی به بهترین ها و
حرف از امید زدی و من نگرانیم روز بروز به آینده بیشتر شد تا جایی که احساس
کردم که تهی شدم تهی از هر غرور و دلم و روحم پر شده بود از سکوت، سکوت
خفه کننده ای که از درون فریاد می زد و حالا بعد از یکسال دوباره تکرار می شد
همه اون استرس ها، دوباره باید سنگینی نگاه هایی که چشم به زندگی من دوخته
بودند که توجیهی براش پیدا کنند و تکرار همه دورویی ها و تظاهرها یی که خیلی
زیرکانه است و محبتهایی که بواسطه خودشیرینی پیش پیر فامیل به دلت نمی شینه
و میدونی که اگه کوچکترین حرف یا رفتاری انجام بدی که به تیریشِ قباشون
بر بخوره باید جواب پس بدی و باید بواسطه این وابستگی سرِتُ پایین بندازی
و اگه اشتباهی اونا مرتکب میشن تو عذرخواهی کنی بخاطر کاری که نکردی
بخاطر اشتباهاتی که اونا مرتکب میشن، تازه بعد از اینهمه سنگینی و منتی
که سالها رو دوشت سنگینی میکنه، تازه باید تبعیضها رو هم تحمل کنی.
دلم خیلی گرفته، روحم تاب این همه منت و بی محبتی رو نداره.

هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics