خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

چه تعبیری است!

چقدر نامرتب بود و آشفته ، مردی که عاشقش بودم.
اما انگار روز، روز که نه شبِ راستی بود، چون کلام دروغ
به زبانش نمی اومد، بر عکس همیشه. به آرامی
گفت که هیچ وقت دوسِت نداشتم.
من که شوکه شده بودم هراسان و دلنگران گاهی به
راست، گاهی به چپ می گشتم و همه روزهای خوشی
با هم بودن رو به تصویر می کشیدم، شاید بدنبال پاسخی
به سوالِ مگر می شود این همه حس به دروغ بروز کند......
که چه! .....گفته بودم دروغ است و عصبانی شده بود و
تنها قسم خورده بود به عزیزش که انگار عزیز من هم هست
که باید باورش کنم. اما چه شد این همه قسم! این همه حس!
همش دروغ بود؟
من که همیشه شک داشتم که او به ناچارقسم می خورد!
حال چه شده بود که کلام راستینش را باور نمی کردم!
پنداری به خودم کلک می زدم! .............آرام آرام
ازمن، از خاطراتم فاصله می گرفت به این امید که شاید فاصله،
معجزه ای باشد برای پذیرفتن، پذیرفتن نبودن تا مرگ خاطرات خوب و بد.

ساعتهای 4 صبح بود که با ناله ماشین ظرفشویی که تمنای خاموشی
می کرد، بیدار شدم. الان که می اندیشم در تعجبم از این خواب و کسلی
که به سراغم اومده. انگار تو خواب هم تمنای توجه ای کوچک را داشتم
اما آن مرد که بود و چرا عاشقش بودم؟
مگر در او چه دیده بودم که چنان
تمنای بودنش را می کردم. آیا نشانی از ضعف من بود یا نشانی از
خوش مشربی، خوش احساسی، خوش اخلاقی یا هر خوش دیگری
که رفتنش چنان درماندم کرده بود...............شاید دورترها پاسخی برای آن یافتم.

هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics