خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

لعنتی ها!

دل به ستوه آمد از این آدمهای بیکار مزاحم!

خاکی تر از زمین!


از همان روز ازل آب گذشت از سر من
چه غم ار باد برد خرمن خاکستر من

من به این خواستن و باختنم ساخته ام
بیخودی پا مکش ای حوصله از باور من

اولین بارِ دلم نیست که افتاده به خاک
شرمسار است زمین از دل خاکی تر من

گر خوشیهای مرا دوست به بیداد گرفت
بعد از این دربدری دلخوشی دیگر من

گله ای نیست اگر عاقبتم مرگ شود؛
آخرین سهم من و خاطر غم پرور من

هرگز از خیره سری دست نخواهم برداشت!
مشو بی فایده، ای عشق ملامتگر من.


از فرهاد عزیز

خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

....

از تو............ به یک اشاره
از من...........به صد اجابت

خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شاید اینبار هم.......

دنیای بچه ها چقدر خوبه، کاش بعضی چیزای اون دوران تغییر نمی کرد.
همیشه بوده که دو تا بچه سخت دعواشون شده و به یک ساعت نکشیده،
مشغول بازی تازه ای شدند و نشونی از قهر و کینه تو دلاشون نمونده،
با واژه های نامهربونی ناآشنا و محدودیت ها و تعاریفی که بزرگا واسه
رابطشون دارند رو درک نمی کنند.
پنداری اینروزا دلم بدجوری هواتُ کرده، هوای نشستن کنارتُ، گپ زدن و خندیدن،
فارغ از هر رنگ و بوی گِله و بدون یادآوری اینکه تو چه کردی؟ ... من چه کردم؟
و زوال این رابطه اشاره به کدوم یکیمون داره.
حیف که خیلی چیزا مانع بروز اینهمه حس میشه. گرچه باید ها و نبایدهای
رابطمون رو من بارها، بخاطر کم طاقتیِ دلم شکستم.
شاید اینبار هم...........
شاید هم هرگز!

خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

به نشانیِ شیراز




همیشه همین طور بوده است،
کلماتِ ساده می آیند،
زندگی می کنند و می میرند،
تا ترانه ی تاره ای زاده شود.

همیشه همین طور بوده است،
قطراتِ تشنه...می آیند.
زندگی می کنند و می میرند،
تا اَبرَکِ بنفشه پوش اردیبهشتی شاید

همیشه همین طور بوده است،
شاعران بزرگ... می آیند
زندگی می کنند و می میرند،
تاردِپای گرمِ دیگری...بر برف!
و ما می آییم و زندگی می کنیم
وگاهی از دور، دستی برای هم تکان می دهیم و می میریم.

تمام زندگی همین است!
حالا به نشانی شیراز برو ببین از غیبِ این لسانِ ساده
چه می وَزد از واژه هایِ این وَرا...!

سید علی صالحی/کتاب یوماآنادا/ نام شعر: به نشانی شیراز/انتشارات ناهید

به همین سادگی! ...یک مرد


جناب آقای یک مرد، دوست عزیز
سلام

شروع و پایان هر چیز دلیل و انگیزه خاص خود را دارد.
امیدوارم پایان این داستان بی انگیزگی نباشد.
ماروباش که تازه واردیم و تازه می خواستیم لذت ببریم.
این چه مدل ختمِ ماجراست،
اسیر نقطه پایان شدید یا مارو مجازات کردین که امکان
کامنت هم نداریم و دست به گریبان پست خودمون شدیم
که شاید شما به ما سر بزنید.
اول آپریل هم نیست که دلمونَ خوش بکنیم که یه دروغِ!
این رسم نیست که مارو اهلی کردید و حالا بقول خودتون
"به همین سادگی "که البته من باورم نمیشه، تمومش کردید.
حتما برای شما هم سخت بوده که نخواستید نظر دیگران
روتون تاثیر بذاره، بهر حال من که ناامید نمی شم
و منتظر شروع مجددم.


اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

کارهای عقب افتاده

نمی دونم چه بکنم! شما چی فکر می کنید؟

نمی دونم تنبلی یا تبِ روزمرگی یا چیز دیگه است که کوه کارهای عقب افتاده، هی
بالاتر میره و من اون پایین بقدری کوچک می شم که از عظمت این کوهی که با
دستهای خودم ساختمش، نمی تونم سرم و بالا بگیرم و یادآوری انجام نشدن اونها
استرس زا و دل آشوبه. نمونش اینه که تقریبا شش ماهی هست که می خوام برم
کلاس آواز و هی پشت گوش میندازم و به این نمی اندیشم که قدم اول فقط سخته.
مایه شرمِه که موعد انجام بعضی کارها هرچند کوچک از پنج سال هم تجاوز می کنه.
درسته که همیشه در عجله ام اما هرگز به آنچه می خوام نمی رسم و همیشه این
حسُ دارم که اهدافم ازم گزیران هستند. هر چند وقت یکبار یک لیست از کارهای
عقب افتاده و یه لیست از کارهایی که دوست دارم انجام بدم، تهیه می کنم و بعد
پروسهِ اولویت بندی و شروع می کنم به انجام دادن اونها، و حس رضایت خوشحالم
میکنه اما نرسیده به پایان لیست جا می زنم و دوباره دچار روزمرگی و در نهایت
فراموشیِ گاه گاه می شم و استرس ها سراغم میاد و دوباره حس می کنم کوچک تر
شدم و کوه کارها بزرگتر و ترسناک تر و ادامه راه ناامیدانه تر.......
نمی دونم برای خلاصی از این استرس ها و همگام شدن با زمان حال، راه درست تر
چیه و چطور باید قدم هامُ آروم آروم بردارم که نه خسته شم و نه جا بمونم؟

پ ن: لطفا از راهنماییهاتون بی نصیبم نذارید!

اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در Ebay

از دست این آدمیزاد که چه کارایی می کنه؟؟؟؟
http://www.asriran.com/view.php?id=42892

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

برای تو

در تلاش انتخاب بی فاصله ترین ...تا جایی که بوسه رخ می نمود

و پرهیجان ترین لحظه واسه من و غافلگیرکننده ترین لحظه واسه تو

تاجایی که دلم ازبرق چشمانِ متعجب تو به پرواز در می اومد، برای

یک تبریک که تورا شاد کنم تا بدانی که هستم.... و چه لذت بخش بود.

..........و این بار ناگزیرم از پذیرش بافاصله ترین و سردترین و بی روح ترین

راه ممکن برای تبریکِ یک مناسبت شاید هم اگر بودی و بودم دو تبریک.

بهار زندگیت چهل ساله شد. تبریک

اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

سلامِ با درنگ

گفت: سلام

نمی دانستم که توهم است یا حقیقت

دوباره گفت: سلام

گمان کردم خیالاتی شدم و درگیر سوال و جوابهای ذهنی، سوال می کردم
و به جای اون جواب می دادم:

" گفتم: چه سخت سپری شد سالهای بی نشانی، عُمرمن
ماندم در انتظار یک خبر، یک نشونی، یک دیده بوسی

گفت: تابِ بی تابی ات نداشتم.
دلتنگ صداتم.

گفتم: دلم طاقت بی خبری نداشت.
گفتم: از دوباره ساختن ها خسته ام!
و از دوباره شروع کردن ها هراسان!

گفت: دیگر هرگز...
می سازم، خراب شده ها را"


با این درگیری ذهنی کلنجارمی رفتم، شنیدم که می گوید:
سلام کردم!!!

و من مسرور از یافتن نشونه ای از او، گرچه از تکرار این مرارت ها هراسان
بودم، با صدای لرزان سلام اورا پاسخ گفتم.







اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

طفلکی


ماهي روحم به اقیانوس هم راضی نبود

طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است.
 
Clicky Web Analytics