اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

سلامِ با درنگ

گفت: سلام

نمی دانستم که توهم است یا حقیقت

دوباره گفت: سلام

گمان کردم خیالاتی شدم و درگیر سوال و جوابهای ذهنی، سوال می کردم
و به جای اون جواب می دادم:

" گفتم: چه سخت سپری شد سالهای بی نشانی، عُمرمن
ماندم در انتظار یک خبر، یک نشونی، یک دیده بوسی

گفت: تابِ بی تابی ات نداشتم.
دلتنگ صداتم.

گفتم: دلم طاقت بی خبری نداشت.
گفتم: از دوباره ساختن ها خسته ام!
و از دوباره شروع کردن ها هراسان!

گفت: دیگر هرگز...
می سازم، خراب شده ها را"


با این درگیری ذهنی کلنجارمی رفتم، شنیدم که می گوید:
سلام کردم!!!

و من مسرور از یافتن نشونه ای از او، گرچه از تکرار این مرارت ها هراسان
بودم، با صدای لرزان سلام اورا پاسخ گفتم.







۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه خوب :)

ناشناس گفت...

قشنگ بود. (چشمک)

 
Clicky Web Analytics