مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

...

درست موقعی که سر یک دوراهی گیر کردی و نمی دونی که کدوم راهه که نهایتش به تو آرامش میده و
دائم در تلاشی که خیرو شر دو راهُ به تصویر بکشی
و بعد از بالا پائین کردنها بتونی قدم به یکی از راهها بزاری
و تو که به نشانه ها اعتقاد داری، منتظری که شاید یه نشونه ای بهت مددی برسونه
درست در همین موقع یکی که یه جورایی بهش ارادت داری و حرفاش به دلت میشینه، بهت زنگ بزنه
و بگه که مرشد و استاد عرفانش که عمرشُ به خاطر دل خودش تدریس کرده و تمام شبهاشُ به مطالعه و کسب عرفان گذرونده و یه جورایی حس ششم قوی داره و با دل و چشمش با دیگران ارتباط برقرار می کنه
و مهمتر از همه به ندرت باهاش تماس می گیره، باهاش تماس گرفته
اونم از کجا از تلفن همگانی سرکوچه که تلفن خونش خرابه، انگار بهش ندا دادن که بسرعت برو بگو تا تصمیم قطعی نگرفته، نکنه اشتباه کنه...
و بهش بگه خانمی که داری بهش فکر میکنی و مثل خواهرته سر یک دوراهی قرار گرفته، بهش از قول من سلام برسون و بگو " امشب فکر و دلشُ از همه چی خالی کنه، فردا صبح که چشماش باز بشه جوابشو می گیره و خودش میدونه کدوم راهُ انتخاب کنه"
اونموقع است که تمام افکار منفی و پرسُ و جو ها استاپ می کنه و احساس میکنی یه آرامش خاص تو دلت نشسته انگار یه غباری از افکار منفی و نگران کننده از ذهنت پاک شده و یه نفس راحت و عمیق تکمیلش میکنه.

مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

نفرین بر نفرین

یکی از چیزهایی که باعث می شه پشتم بصورت محسوسی بلرزه، شنیدنِ نفرین کردنِ.
نمی دونم این چه خط قرمزی است که تو ذهن و روانِ من مونده و باعث میشه یه گردباد یا سونامی یه همچین چیزی درونم رخ بده و بهم می ریزم. حتی تو بدترین شرایط که کسی بهم ضربه ای بزنه، مانعی وجود داره که حتی برای تخلیه احساسات منفی نتونم بزبون بیارم که " ایشالا سرش بیاد"، کاری که خیلی ها واسه خنک شدن دلشون می کنن، حتی ...حتی اگه دل خیلی رئوفی داشته باشن و اصلا اعتقادی به حرفی که می زنن نداشته باشن، ولی بازهم از این ابزار به راحتی استفاده می کنن.
پریروز رفته بودم بیمارستان دیدن یکی از بستگان که توی آی سی یو بستری بود، البته دیدن از نوع خاص خودش، پشت شیشه ای.
بین بازدیدکنندگان سه خانم چادری بودند که برای دیدن مریضشون اومده بودند و از پشت شیشه متوجه شده بودند که مریضشون یکی از پرستارهارو صدا می زنه، حالا پرستار که به ظاهر شلوغ بود، به کارش می رسید و توجه جدی به خواسته مریض نداشت، تو همین گیرو دارِ دیدارها بودیم که یکی از سه زن، بنا به نفرین کردن پرستار کرد که " ایشالا تو هم مرض بگیری مثل مریض ما و رو تخت عاجز بمونی، ناگهان متوجه انقلاب درونیم شدم و تند تند داشتم مثل پیرزنهای غرغرو غر می زدم که خجالت نمی کشین نفرین می کنین، به اسم مسلمونی چادر سرتون می کنین و بس، فکر می کنین، ظاهرُ نگه دارین دیگه بهشتی هستین، یکی از خانمها خدا خیرش بدهد که باعث شد خاموش شم و گفت درست می گین، خواهرم خیلی ناراحته مریضمونِ، دست خودش نیست... من از اونجا دور شدم اما ذهنم هنوز درگیر بود.
می دونم که اصلا به من ربطی نداره که آدمها با چه الگوهایی زندگی می کنند اما این یک مورد رو نمی تونم تحمل کنم، شاید تاثیرات تزریقات فکری مامانِ که معتقده نفرین هاش می گرفته و از دست دادن های ما حاصل همین اعتقادِ.
باید تلاش کنم راجع به این مسئله نگاهی دیگه داشته باشم و از این انقلابهای درونیِ گاه و بیگاه بکاهم.
آمین.

مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

ای داد

نمی خوام، اصلا نمی خوام زندگی حرفه ای داشته باشم، اصلا نمیخوام حرفه ای رفتار کنم، نمی خوام شغل حرفه ای داشته باشم. ای بابا دست از سرم بردارین دیگه.
فکر کردین من کی هستم که اینهمه توقع دارین تو هر زمینه ای موفق باشم. اصلا می خوام مثل آماتورها زندگی کنم، اصلا دلم نمی خواد کار حرفه ای کنم؟ به تو چه که اینهمه پیشنهادهای مختلف بهم میدی ... بابا دوست دارم، دوست دارم اونجوری که می پسندم رفتار کنم..... کار کنم.... زندگی کنم اصلا گور بابای کسی که اولین بار به حرفه ای بودن فکر کرده. هر چی می خوام تو یه محیط آروم و دور از استرس کار کنم، انگار تو گوشش نمی ره، حال هی پیشنهاد میده که قسمت فلان یا بهمان به نیرو نیاز داره و شما مناسبی، بابا دست بردار، درسته که از وضعیتم راضی نیستم اما خواستار کار بهتر و آروم تری هستم نه کار پشت میزی توی یه محیط خشن. میدونید اصلا ته ته دلم، کارم یه جورایی مربوط به هنر و ذوق و اینحرفهاست، اصلا اشتباه کردم رشته مهندسی خوندم. حالا رضایت دادی
بابا منم آدمم دلم می خواد با الگوی های خودم زندگی کنم.
از استرس، استرس می گیرم، یک کار آروم تو یه محیط آروم با زمانبندی خودم می خوام.

مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

شادمانی بی سبب

امروز دچار یه شادمانی بی سبب شدم که حاضر نیستم هیچ بنی بشر و یا هیچ موضوعی باعث خراب شدنش بشه.
از اون روزهایی که انرژیِ زیادی کرده و به این راحتی ها کم نمی شه.
از اون روزهایی که کولهِ کولم.
حکایت مردی که هر زمان اینچنین مثل من سرخوش، می شد، اهل بیتش می تونستند غیر قابل تصور ترین مواردی که در حالت عادی ممکن نبود بشه در موردش حتی حرفی بزنند رو ازش طلب می کردند و رازی برمی گردشتند.
گفتم که بدونید!

مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

نه به اینکه زنگ صدام دیوونت می کنه، نه به اینکه بی خداحافظی سفر میری؟
 
Clicky Web Analytics