مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

نفرین بر نفرین

یکی از چیزهایی که باعث می شه پشتم بصورت محسوسی بلرزه، شنیدنِ نفرین کردنِ.
نمی دونم این چه خط قرمزی است که تو ذهن و روانِ من مونده و باعث میشه یه گردباد یا سونامی یه همچین چیزی درونم رخ بده و بهم می ریزم. حتی تو بدترین شرایط که کسی بهم ضربه ای بزنه، مانعی وجود داره که حتی برای تخلیه احساسات منفی نتونم بزبون بیارم که " ایشالا سرش بیاد"، کاری که خیلی ها واسه خنک شدن دلشون می کنن، حتی ...حتی اگه دل خیلی رئوفی داشته باشن و اصلا اعتقادی به حرفی که می زنن نداشته باشن، ولی بازهم از این ابزار به راحتی استفاده می کنن.
پریروز رفته بودم بیمارستان دیدن یکی از بستگان که توی آی سی یو بستری بود، البته دیدن از نوع خاص خودش، پشت شیشه ای.
بین بازدیدکنندگان سه خانم چادری بودند که برای دیدن مریضشون اومده بودند و از پشت شیشه متوجه شده بودند که مریضشون یکی از پرستارهارو صدا می زنه، حالا پرستار که به ظاهر شلوغ بود، به کارش می رسید و توجه جدی به خواسته مریض نداشت، تو همین گیرو دارِ دیدارها بودیم که یکی از سه زن، بنا به نفرین کردن پرستار کرد که " ایشالا تو هم مرض بگیری مثل مریض ما و رو تخت عاجز بمونی، ناگهان متوجه انقلاب درونیم شدم و تند تند داشتم مثل پیرزنهای غرغرو غر می زدم که خجالت نمی کشین نفرین می کنین، به اسم مسلمونی چادر سرتون می کنین و بس، فکر می کنین، ظاهرُ نگه دارین دیگه بهشتی هستین، یکی از خانمها خدا خیرش بدهد که باعث شد خاموش شم و گفت درست می گین، خواهرم خیلی ناراحته مریضمونِ، دست خودش نیست... من از اونجا دور شدم اما ذهنم هنوز درگیر بود.
می دونم که اصلا به من ربطی نداره که آدمها با چه الگوهایی زندگی می کنند اما این یک مورد رو نمی تونم تحمل کنم، شاید تاثیرات تزریقات فکری مامانِ که معتقده نفرین هاش می گرفته و از دست دادن های ما حاصل همین اعتقادِ.
باید تلاش کنم راجع به این مسئله نگاهی دیگه داشته باشم و از این انقلابهای درونیِ گاه و بیگاه بکاهم.
آمین.

هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics