مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شوک

بعد از یکماه دوری از خونه و گلهای بامبو که خیلی دوسِشون داره،
بعد از گذشت تاره یک روز تلویزیون روشن میشه و"God of war"
با یک چشمک شروع میشه و برای اولین بار بهش خوش اومد میگه و
باهاش شرط میکنه که اگه شروع کردی باید از همه چی بزنی و بگذری،
از تفریح، از همسر و بچه و... فقط واسه پر کردن انرژی میتونه بخوابی و
غذا بخوری.
"God of war" خوشحال که بلاخره بعد از گذشت چند سالی که از ساختش
میگذره، آدمشُ پیدا کرده و در صورت شروع به مراد دلش می رسه.
کسی پیدا شد که شرطُ قبول کرد و تمام هفته ش رو به جانِ دل سپرده دست
فرمان اون و نه انگار که واسه خاطر پیگیری کار ناتمامش اومده بوده.
و این بازی طبق قرارداد ادامه پیدا کرد تا پیروزی نهایی و دوطرف قرارداد
خوشحال از رکوردی که می شکنند بودند.
بعد از یکهفته بازی به خیالش، پیروزی نزدیک بود غافل از اینکه اطرافیانشان
رنجیده خاطرند و پنداری توی بازی زندگی باختش نزدیک بود و غایت کار به
سردرد و جراحات ناشی از تشنج ختم شد.

دری دیگر: بی انصاف می ذاشتی یک هفته از Relaxation بگذره بعد ضربه
می زدی. حقا که ضربت کاری و استوار بود. چنان که از خواب ناز نیمه شبان
بیداربشی و محکوم به دیدن، دیدن دست و پازدن و خِرخِر کردن بازیکن بشی و
سکوت شبانه با سکوتِ درونت توام بشه چنان که به تیمارداری اجباری واداردت
تا نوشتن و گریستن.
چه درد آور است این درد بی درمان.

هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics