فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

سوگواری یکبار برای همیشه

چند دقیقه ای بود که تو اتاق بودم و داشتم فکر می کردم که چه چوری شروع کنم که به "د" ناخودآگاه گفتم: از خودم بگم.. گفتم، گفتم.... از شروع ، از تنهایی، از بارها از دست دادن، ازتنها قدم گذاشتن، تنها رفتن... اما تند تند و بی نفس و خلاصه براش گزارش دادم اما حس کردم یه جای کار می لنگه و بعد از 10 دقیقه گزارش بی وقفه، گفتم دیگه نمی دونم چی بگم و سکوت کردم. سکوت بینمون، داشت خفم می کرد که بهم گفت فکر می کنی چی شنیدم؟ منتظر هر کلامی بودم جز این، من که فکر کردم تو یه کلاس نشستم و باید جواب پس بدم ، ضربان قلبم تند تند میزد گفتم: "نا امیدی!..، البته نا امید نیستم "گفت:» خودت میگی، خودتم جواب میدی؟
منم مثل شاگرد زرنگا که سریع می خوان اشتباهشون رو درست کنن و نمره خوب بگیرن، گفتم،: بدون هیچ حسی، از خودم گفتم.
گفت: آره دیگه، مثل مقاله زندگیتو برام خوندی، بدون هیچ انتقال حسی به من،..... گفت :تو از احساسات منفی خودت فرار می کنی، آخ که زده بود به هدف، عادتمه، فکر میکنم که باید فقط مثبت باشم ، مثبت فکر کنم و تا یه حس منقی سراغم میاد یا درجا ناکوت می شه یا باید آنقدر قوی باشه که از پا درم بیاره که وای به اون روز که دیگه هیچ نیروی مثبتی تا چند روز نمی تونه شکستش بده اما امان از دست من که ظاهرم نشون نمیده و دلیل های مختلف برای اطرافیان میارم که کم حرفیهام و توجیه کنه. تو این مواقع دور از دسترس می شم میرم درون غار تنهاییم و نمی تونم عامل ارتباط با کسی باشم
یادم میاد "د" یه بار گفت
باید بخاطر چیزهایی که از دستشون دادیم یکبار برای همیشه سوگواری کنیم
باید این فرصت و بخود بدیم
اگر حق با اون باشه، من حتی این فرصت واز خودم دریغ کردم و گذاشتم دائم یه زخم کهنه سر باز کنه و خون بیاد و چند روزی فکر منو درگیر کنه

به قول " د" باید وقت گذاشت، برای تمام ازدست دادن ها و برایشان سوگواری کرد
یکبار برای همیشه، نمی دونم این کار شدنی است یا نه؟
باید امتحان کرد
باید گریست، آنقدر که نفس حبس بشه تو سینه و اما اگر دوباره سراغمون بیاد چی؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics