اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

کمی تفکر

می خوام واقعیتی رو براتون بگم که در پیرامونمون به وفور می اُفته و ما بدون توجه از کنارش می گذریم، در صورتیکه هر اتفاق همراه خودش پیامی رو بجا می ذاره که جای تفکر داره. شاید اگر منم این پدیده رو از نزدیک لمس نمی کردم و فقط می شنیدم، باورم نمی شد. اما جالب اینجاست که در عین تلخی، رد پای امید در آن دیده می شه. چندی پیش به مهمانی دعوت شدم. تقریبا همه آنجا بودند که من رسیدم و شروع کردم به سلام و احوالپرسی. در میان آنها دوستی بود که سالهای دوران راهنمایی را باهم به خوشی سپری کردیم، اسم این دوست عزیز را می ذارم خورشید که واسه نوشتن راحت تر باشم. خورشید بعد از گذراندن دوران راهنمایی با سفر به ترکیه، برای باقی عمرش با مردی ترک همسفر شد و صاحب 2 پسر شد با تفاوت سنی حدود 6 تا 7 سال.... و حالا پس از سالیان سال و گذراندن زندگی سخت بدلیل آزار و اذیت همسرش، برای یک سفر 6 ماهه به وطنش برگشته بود. خورشید به اندازه تمام این فاصله ها، حرف داشت برای گفتن و سختیها و مرارت هایی که در این سالها با او عجین شده بود، این تمایل را بیشتر کرده بود. در کنار او پسری 7 ساله روی ویلچر بود که صورتش بسان ماه می درخشید و شیرینی کلامش همه را جادو کرده بود( نمی دونم چرا آدم وقتی یک پدیده ناراحت کننده راجع بِه کسی می شنوه یا می بینه، اگه خوشگل باشه: میگه طفلکی مثل یهِ تیکه ماهِ، آخه این چرا.... یا اگر جوون باشه میگه: طفلکی جوونِ، سنی نداره، چرا این.. و و و خیلی از این عبارتها که بی تفکر از دهن آدم بیرون میاد، انگار اتفاقات بد فقط مختص آدمای بد، یا آدمای مسن، یا آدمای زشتهِ وُ ....

کمی که با همه گپ زدم، کنار خورشید نشستم و جسارت کردم و ازش پرسیدم که مشکل پسر کوچکت چیه؟ خورشید که منتظر فرصتی بود که بتونه غم دلش و بریزه بیرون، از پسر بزرگش درخواست کرد که کودک هفت ساله اش را رو کمی ببره بیرون . بعد از رفتن آنها در گوشه ای ایستادیم و خورشید شروع کرد:
تازه بدنیا آمده بود که بدلیل بی احتیاطی پرستارش، با یک عفونت کوچک و عدم رسیدگی به آن، عفونت به مغزش سرایت کرد و مننژیت گرفت، با دوا و درمان بسیار، داشت رو به بهبودی می رفت که دراثر یک حادثه تصادف، به پاها و کمرش آسیب زیادی رسید و از دست دادن توانایی پاهاش، پسرمُ مجبور به استفاده از ویلچر کرد. تازه داشتیم یک اتفاق جدید رو تجربه می کردیم و سعی به پذیرفتن اون داشتیم که متوجه شدیم پسرم، دچار سردردهایی میشه، بعد از معاینات و سی تی اسکن متوجه درد عظیم دیگری شدیم که آن شنیدن این جمله از دکترش بود: " متاسفانه پسر شما سرطان داره"....
یک لحظه من داشتم غَش می کردم و خورشید که از لحن صحبتش مشخص بود که سوگواری این قضیه رو بارها و بارها انجام داده و اکنون به نقطه پذیرش رسیده، ادامه داد: انگار قسمت نیست پسرم سالیان زیادی رو مهمونِ این دنیا باشه. هیچ کدوممون متوجه حضور پسر نشده بودیم که آخرین حرف خورشید رو با حرفش قطع کرد: "مامان قرار نیست تو مهمونی از این حرفها بزنیم. حرفای مثبت و خوب بزن". اون لحظه در چشمانش برق امید می درخشید، امید به ادامه دادن و بودن و لذت بردن. انگار به لبخند ستاره بخت خود اعتقاد داشت.
ممکنه هر اتفاقی برای هر ما بیفته، مهم اینه که چجوری بهش نگاه می کنیم و چقدر پذیرش اتفاقات جورواجور رو داریم، یا گاهی فکر می کنیم اتفاق اگر به نظرمون نامطلوب باشه، فقط برای دیگرانِ و اگه یکی از اون اتفاقها برای ما بیفته، بنای ناسازگاری و ناشکری رو میذاریم و اگه خیلی خداپرست باشیم شکر می کنیم که : خدایا هر چی خیر و صلاح خودتهِ و طلب صبر می کنیم، شاید هم کفر بگیم و با خدا قهر می کنیم که چرا من... البته ناگفته نماند که بعضی از ماها هم از روی حس انساندوستی شَدید، برای اتفاقات دردناک دیگران نیز بهم می ریزیم چه برسه که مربوط به خودمون باشه.

پ ن1: بعد از این جریان فکر کردم که چه خوبه که مسئله ای رو که نمی تونم تغییر بدم بپذیرم.
پ ن 2:
اگه یک مشکلی سر راهم بوجود بیاد، اگه نکُشتم، حتما قدرتمندتر می شوم.


هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics