اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

حس عجیب

واژه در اندیشه ام پیوسته درجا می زند
لب ندارد خامهء شعر تلاطم کرده ام

مثل یک آیینه لالم در بیان حس خود
بس که با دیوار بی نجوا تکلم کرده ام

دیشب حس عجیبی داشتم، تورستوران نشسته بودیم و منتظر
آوردن سفارشمون بودیم. با یک شیطنت کودکانه در حالیکه
رو صندلی داشت پاهاش و تکون تکون می داد و حواسش به
دورو برش نبود، با کفشش شلوار" مردی"که در کنارش نشسته
بود، رو خاکی کرد و عکس العمل شدید مرد و شاید نوعی لجبازی
کودکانه که بعضی بزرگترها گاهی دچارش می شن، باعث شد
که این کشمکش ادامه پیدا کنه، چند ثانیه بعد احساس کردم، کنارم
دو تا بچه پنج ساله نشستند و دارند باهم لجبازی می کنند و با
ضربه های پا که بعضی ها ش شدید بود، شلوار همدیگرو خاکی
می کنند و انگار بدون دخالت بزرگتر ها این کشمکش فیصله پیدا
نمی کرد. لجبازیهای کودکانه آن مرد با کودکی که بخشی از وچود
من بود، باعث شد که بهم بریزم، شاید این بهم ریختن بدلیل تکرار
این لجبازیها، بارها و بارها بود. با هر ضربه انگار یک فشار
به گلو و قلب من می آوُردند، ناخودآگاه احساس کردم برای
فیصله دادن به این کشمکش، باید جداشون کنم، بینشون نشستم....
سکوت فضا رو سنگین کرده بود. کوچولوی 5 ساله من که تا
اون موقع غرور نذاشته بود که کوچکترین اخمی تو صورتش
بیفته، صدای گریه آرومِش منُ یاد خودم انداخته بود که چقدر
بی صدا و بی توقع ناراحتیش و می ریزه بیرون.
حس می کردم دارم خفه می شم، نمی تونستم تو چشمای مردی
که گریه دلبند منو بخاطرلجبازی کودکانه درآورده بود نگاه کنم
و از طرفی بخاطر سفارشات روانشناسان کودک،نمی خواستم
دخالتی بکنم، که مبادا اثر بدی در تربیتش بذاره وخودم و
کنترل کردم . شاید نباید! اما نمی دونم چرا اینقدر بهم ریختم.
در آن لحظات درگیری، همسر من توذِهنم شده بود یک
"مرد بیگانه" .
انگار نه انگار که پدر کودک من و از همه مهمتر
همسر منِ و من نباید چنین حسی نسبت بهش داشته باشم،
شاید شایسته نباشه اما اون لحظه احساس بیگانه ای نسبت به
همسرم پیدا کرده بود م.... نتوستم لب به غذا بزنم و تا شام
خوردنشون طاقت آوردم . تونستم چند لحظه ای خودم و زودتر
به ماشین برسونم و همین چند ثانیه، معجزه اون لحظه بود تا
بتونم نفسِ حبس شده رو آزاد کنم...بُغضم ترکید و تا رسیدن به
خونه، گریه بود که آروم آروم گونه ها مُ و نوازش می کرد.
تنها اشک بود که تلاش می کرد تا ذره ذره ناراحتی درونیمُ
بدون کوچکترین نشانی ازخودش بیرون بریزه. رسیدیم خونه
و من بدون کوچکترین وفقه ای خودم و به تخت رسوندم و اینبار
راحت تر به اشک اجازه دادم تا هر چه تمام تر بر روی گونه هام
پایین بیاد. سعی کردم بخوابم چون کامل کننده آرام بخش روح و
جسم من می تونست باشه.
حالا که چند ساعتی از این ماجرا می گذره، آروم ترم. کلاً راجع
به ناراحتیهام صحبتی نمی کنم ولی تصمیم گرفتم در این مورد
خاص با همسرم حرف بزنم تا شاید متقاعدش کنم که لجبازی نه
تنها چیزی رو درست نمی کنه بلکه اثرات سوء دیگه ای داره
که روانشناسان نیز به آن معتقدند.

پ ن: اینکه نمی تونم حرفم رو در مواقع لزوم بزنم و اینکه
نمی تونم احساساتم و بیان کنم و اکثرا به مرور زمان می سپارمِش،
منُ داره کم طاقت و بی حوصله می کنه. ..
چقدر خوبه که اینجا هست. خدارو شکر

هیچ نظری موجود نیست:

 
Clicky Web Analytics